نه وعدهٔ وصلم ده ، نه چارهٔ کارم کن
من تشنهٔ آزارم ، خوارم کن و زارم کن
مستانه بزن بر سنگ ، پیمانهٔ عیشم را
وز اشک سحرگاهی،پیمانه گسارم کن
خونابهٔ دل تا کی ، در پرده کشم چون گل
از پرده برونم کِش ، رسوایِ دیارم کن
خاکِ من مجنون را ، در پای صبا افشان
دامانِ بیابان را ، مشکین زِغبارم کن
گر شادیِ دل خواهی ، آرام « قاصدک» بِستان
ور خاطرِ من جویی،خون در دلِ زارم کُن